دلم میخواد همه چی رو عوض کنم! اینجا بشه یه خونه جدید! با یه نویسنده جدید. با همه فکرای جدیدش! ولی دست و دلم نمیره به عوض کردن قالب!! وقتی یادم میاد چقدر روی قالبم کار کردم. کدهایی که از پلاک ۷ گرفتم یا کدهایی که از اینور و اونور گیر آوردم و الان بعد چند سال دیگه یادم نیست چی به چی بود. ولی دلم یه خونه جدید میخواد. چون من عوض شدم، خیلی وقته که عوض شدم. و تا وقتی اینجا این شکلی بمونه من فک میکنم باید همهچی مث قبل باشه!
دیروز با دوست جو و همسرش رفته بودیم بیرون. داشتم براش از خاطرات خندهدار دانشگاه و خوابگاه تعریف میکردم. خاطراتی که توی همهشون اسم ن تکرار میشد. یه لحظه غم افتاد تو دلم. حقش بود این سرنوشت؟!!! :(
سال آخر دانشگاه رو با این اساماس از نون شروع کردم که "من با رضا عقد کردم!". شوکه شدم! رضا هیچ نکته مثبتی نداشت! ترم قبل در جریان خواستگاری رضا و اتفاقات بعدش بودم. شاید اگه ن زودتر خبرم کرده بود که میخواد زن رضا بشه حتی نمیذاشتم!! ولی گویا خونوادهش مجبورش کرده بودن :(
من هنوز بعد شیش هفت سال نفهمیدم چرا خونوادهش دختر دسته گلشونو دادن به رضا؟؟ پسری که اگه بخوام از صد بهش امتیاز بدم، کارنامهش این شکلی میشه:
زیبایی : منفی نود پنج!!
اخلاق: منفی هزار!
خانواده: منفی پنجاه!
تحصیلات: یازده!
شغل: صفر
درآمد: صفر
خودم پتانسیل اینو داشتم که مامان و بابای ن رو به قتل برسونم به خاطر این کارشون!!!
اخلاق رضا روز به روز بدتر میشد و ن داغون و درمونده بود. یه جایی بالاخره باباش کوتاه اومد و طلاقشو از رضا گرفت. اما مامانش کوتاه بیا نبود که :(
شرایط زندگی ن همینطور سخت پیش میرفت. دختر خوشکل و خوشصحبتی بود و خواستگار زیاد داشت. اما همه رو رد میکرد و میگفت فرهنگ خونوادگی ما فلان و بهمانه و ما باید فامیلی ازدواج کنیم فقط و. :(
دوباره ازدواج کرد. با پسری که مرد زندگی نبود! تکیهگاه نبود. باهوش نبود. ساده بود و حتی میتونم بگم گاهی شیرین میزد! :/ از پس مخارج زندگی برنمیاومد. ن رفت سر کار. از صب تا شب، هر روز! فروشندگی میکرد!! (لیسانس مهندسی دارهها!)
چند باری اومد گفت شوهرم تصمیمای عجیب غریب میگیره. میخواد ماشین فلان مدل بگیره وقتی میگم پول نداریم میگه خدا کریمه!! به ن گفتم دست از مرد بودن بردار! دست از تکیهگاه بودن بردار. حتی دست از کار کردن هم بردار!! برو بشین تو خونه بگو حالا هر کاری دوست داری بکن! بذار یاد بگیره رو پای خودش بایسته. میگن واسه شوهراتون مادری نکنید. ن داشت پدری میکرد دیگه!!
خلاصه گذشت و گذشت و ن به حرفم گوش نداد و هر بار سعی کرد جلوی حماقتای شوهرشو بگیره و کار کرد و کار کرد و زندگی نکرد. حالا . بعد چند سال شوهرش برگشته بهش گفته تو مانع پیشرفت منی! بیا جدا بشیم! :/
دلم ریش ریشه این چند روز . :(
+ ن خودش هم کم اشتباه نبوده تو زندگیش. انکار نمیکنم. حتی بارها اشتباهاتشو بهش گوشزد میکردم و گوش نمیکرد! ولی اینا هیچی از نامردی شوهرش کم نمیکنه .
++ من اگه جای مامان بابای ن بودم سر به بیابون میذاشتم!!
مساله اینجاست که راه رسیدن به هیچی صاف و هموار نیست! همیشه یه عالمه دستانداز و سرعت گیر و چاله چوله سر راهه. ولی اونی که مهمه انگیزه و تلاشه.
افکارم برای کارمون هی داره جمع و جورتر و حساب شدهتر میشه. هر چند این وسط یه عالمه طرح آماده کرده بودم که فهمیدیم به درد تولید نمیخوره! عوضش انتخابای بهتری داریم. و هر چند هر بار یه طوری میشه که یه کم کارا عقب میوفته، ولی همه اینا حتما دلیلی داره که ما فعلا نمیدونیم.
پر از شور و شوق و انگیزهام این روزا!! به قول لافکادیو من تو چیزای کوچیک خوشبختی رو میبینم!! شاید واسه همینه که با خوندن دو تا کتاب انگیزشی عین پاپکورن تو تابه شدم و میخوام جهانو کنفی کنم! :)))
در حالیکه هنوز حتی یه سرکلیدی هم برای فروش آماده نکردیم، نشستم یه وبلاگ و یه پیج اینستا ساختم واسه تولیداتمون!! و حتتتتی یه فاکتور طراحی کردم! :))))) میدونم دیوونهام ^__^ ولی باور کنید تا روزی که اولین نمایشگاهمونو بزنیم فاصلهای نیست :) مامیتونیم :) دعامون کنید ^__^
در ادامه عنوان. آره من نمیام بگم برید فلان کتابو بخونید، که شمام نرید بخونید! من هی میام هر چی خوندم براتون تعریف میکنم! بسکه خوبم! ^__* :))))
میگه کهههه دیدید وقتی یه ماشین جدید میخرید یهو انگار تعداد اون ماشین تو خیابون زیاد میشه؟ (البته تجربه شخصی من اینه که وقتی یه مانتو میخرم یهو همه میرن همونو میخرن!!) . اما مساله اینجاست که تعدادشون زیاد نمیشه، بلکه فقط توجه مغز شما به اون مدل ماشین بیشتر از قبل جلب میشه.
مغز روزانه میلیاردها بایت اطلاعات تصویری و صوتی و. دریافت میکنه، اگه بخواد به همش توجه کنه ما مجنون میشیم!! در نتیجه فقط به اونایی توجه میکنه که برای ما مهمه. پس اگه دنبال چیزی هستید با تمام وجود روش تمرکز کنید تا راه به دست آوردنشو پیدا کنید.
یه جا دیگه از کتابه هم نوشته بود ما اگه بدونیم دقیقا چرا میخوایم یه کاری رو انجام بدیم، راه انجام دادنشو پیدا میکنیم.
یه بخش دیگهای هم بود که یه داستان تعریف کرده بود. نوشته بود به سربازا آموزش تیراندازی میدادن، بعد هدفو میذاشتن تو ۳۰ متری و میگفتن حالا کیو کیو بنگ بنگ! بعد اکثرا نمیتونستن هدفو بزنن. اینام نتیجه میگرفتن که زدن هدف یه استعداد ذاتیه. یه آقایی که یادم نیست اسمشو ولی گویا آدم خفنی بوده رو میارن، طرف روز اول هدفو میذاره تو فاصله ۳ متری، روز دوم میذاره تو فاصله شیش متری و همینطور ادامه میده تا روز دهم. بعد میبینن اکثر سربازا هدفو میزنن.
هدف این داستان هم این بود که هر کار سختی رو به قسمتای کوچیکتر تقسیم کنید تا بتونید انجامش بدید. مثلا خود من! آقا من از اتو کردن بدم میومد همیشه. بعد عروسیم لباسامو ریختم تو یه کیسه بزرگ و با خودم آوردم ته دنیا. در نتیجه از روز اول یه عالمه لباس چروک داشتم. بعد اونم هر بار رفتیم شیراز، موقع رفتن لباسا رو میزدیم به چوبلباسی و تر و تمیز میبردیم، موقع برگشتن همه رو میچپوندیم تو ساک و میومدیم! خلاصه حجم لباسا هر روز بیشتر میشد. هر بار هم میخواستم اتوشون کنم کمردرد میگرفتم و بیخیال میشدم! هفت ماه همینطوری گذشت! تا اینکه تصمیم گرفتم روزی فقط دو سه تیکه لباسو اتو کنم. و اینطوری بود که بعد ده روز همه لباسا اتو شدن ^__^
+ اسم این کتاب "انسان ۲۰۲۰" هستش. مال برادر جو بود. ولی چون من خیلی ازش خوشم اومده بهش گفتم که اینو با کتاب "هنر شفاف اندیشیدن" عوض میکنم! اون متنش سخته، متن سخت دوس ندارم من :))
استیو جابز و دوستش داشتن به سمت یه کنفرانسی میرفتن که برای اولین بار کامپیوتر خونگی رو معرفی کنن. دوستش گفت باید برند داشته باشیم. استیو جابز گفت سیب! رفیقش تعجب کرد. ولی استیو عقیده داشت که باید یه برند اونقدر ساده و دم دستی باشه که مردم خیلی سریع تو حافظهشون بمونه.
حالا منم دنبال برند میگردم! :دی
اولین بار وقتی میخواستیم به یکی از دوستاش کادو بدیم، پشت کادوعه نوشتیم "از طرف حمیدرضا و عیال"! و این دیگه شد عبارت ثابت ما روی هر کادویی که به هر کسی میدادیم. خیلی خیلی خوشم میاد از این عبارت! جو اما انگار خیلی موافق نیست! در واقع نه موافقت صد در صد میکنه و نه مخالفت صد در صد!!! و من فاکتورا و کاغذای تبلیغاتی و پیج اینستا و خلاصه همهچی رو بر اساس همین برند طراحی کردم! توی نظر من "حمیدرضا و عیال" یه عبارت فانتزی و بامزه و خوشکله! ولی اینکه جو براش دو دله منو هم به شک میندازه!
حالا میخوام بدونم نظر شما چیه؟؟
+ آدرس پیج اینستا : HamidReza_and_wife
عنوانهام جدیدا چه طولانی شدن! :)))
آقااااا . من یه سفارش گرفتم قبل عید، طرف ازم پرسید حدودا چند در میاد؟ منم یه نگاهی انداختم گفتم خب زیاد سخت نیست. حدودا ۶۰ تومن.
بعد الان چنان دهنم سرویس شد پای ساختنش که صد بار به خودم فحش دادم با این قیمت دادن!! :/ البته اینکه یه کار خیلی سادهتر رو تو حافظیه زده بود صد و خوردهای هم بی تاثیر نبوداا . ولی انصافا ساختنش خیلی برام سخت بود. یه جاهایی جو میگفت بهش بگو نشده. گفتم دلم نمیاد، آخه گفته به عنوان کادوی روز مرد اینو واسه همسرش سفارش داده!
خلاصه که تهش حداقل این تجربه رو واسم داشت که در آینده فقط چیزایی رو که تجربه ساختنشو دارم سفارش بگیرم، یا حداقل قبل تموم شدن کار قیمت ندم!
رابرت کیوساکی توی کتاب "پدر پولدار، پدر فقیر"ش میگه من اسم اولین کتابمو گذاشتم "اگر میخواهید پولدار و شاد باشید به مدرسه نروید" . ناشر بهم پیشنهاد کرد که اسمشو بذارم "اقتصاد تحصیلات" ولی من گفتم اگه این اسمو بذارم اون وقت فقط دو جلد از این کتاب فروخته میشه، یکیشو خونوادهم میخرن و یکیشو بهترین دوستم! اما با اسمی که خودم انتخاب کرده بودم این کتاب بارها و بارها چاپ شد و به فروش رسید!
یه برند هست توی هرمزگان، به اسم "کلثوم کاملیا"!! از روز اولی که پا تو میناب و بندر گذاشتیم، این برند برای من جالب بود. اونقدر که بالاخره ما که هیچ وقت ترشی نمیخریدیم رفتیم ازشون دو تا شیشه ترشی خریدیم!
اینا رو گفتم که بگم درسته برند میتونه نشونگر خیلی چیزا باشه، اما مهمترین نقشش برای فروشنده، بازاریابیه! جملهای که همین رابرت کیوساکی به رماننویسی که از یاد گرفتن فن فروشندگی اکراه داشت، گفت، اینه: "تو بهترین نویسندهای، ولی من صاحب پر فروشترین کتاب سال هستم"!
مطمئنم "مکانیکی برادران جعفری به جز اصغر" خیلی بیشتر از "مکانیکی استاد احمد" مشتری داره! حالا بذار مسخرهش هم بکنن! :)
البته اینا رو نگفتم که بگم میخوام هنوز روی اسم "حمیدرضا و عیال" پافشاری کنم، نه! هم اینکه همسر راضی نبود، هم اینکه منم هنوز اونقدر قوی نیستم که بعد این همه مخالفت هنوز دلم قرص باشه به انتخابم! :)))
اینا رو گفتم که بگم برای هر شغلی یه سری مهارتا لازمه. مثلا برای کاری که من میخوام شروع کنم بازاریابی و فروشندگی و حسابداری و مدیریت لازمه. که مهمترینشون بازاریابی و تبلیغاته. که امیدوارم بتونم یاد بگیرمش.
یعنی قشنگ زدین تو ذوقما! :))))) پودین منو بدجنسا! :))))
خب حالا که حسابی برند انتخابی منو کوبیدین و منو پیش همسر ضایع کردین (:دی)، لااقل بیاین همفکری کنیم یه چی انتخاب کنیم. من همیطوری بیبرند موندم زمانم داره میگذره! :)))
خودم یه چندتا پیشنهاد دارم. شمام پیشنهاد بدین. اگه هم پیشنهاد نداشتین رو پیشنهادای من و بقیه بحث کنیم که تهش من دست پر برم پی زندگیم! ^__^
اینایی که ستاره دارن رو بیشتر دوس دارم:
چوبیکا . یا چوبیکار
چوبینا
چوبو * (شیرازیطور)
چوبکی*
چوبان
چوبک
چوبهار (تلفیق چوب چابهار)
چارچوب
سمیحمی **** (مخفف اسمامون. همسر اینو نمیدوسه :''((
چوبانا
چهل چوب (یعنی مثلا ما از چهل نوع چوب استفاده میکنیم! که دروغی بیش نیست! :))) اینجا فقط چوب روسی گیر میاد و امدیاف)
خب همینا دیگه! حالا بیاین کمک ^__^
۱. یه شیرازی دو تا خوراکی رو نباید جز تو شیراز، جای دیگهای بخوره! فالوده و آش سبزی!
۲. برایان تریسی تو یکی از کتاباش گفته بود که ماشینتون رو به دانشکده کسب علم تبدیل کنید. کتابای صوتی و سخنرانی و . گوش کنید. به نظرم فکر خوبیه، شمام استفاده کنید :)
۳. بینهایت منتظرم برسم خونه و این یه عالمه فکری که تو سرمه رو عملی کنم!
۴. چرا آدما معمولا متوجه رفتارای خودشون نیستن؟؟ آدمایی که هزارتا انتقاد از دیگران دارن و هر هزارتا رو توی رفتار و اخلاق خودشون میشه دید!!
۵. هر وقت و هر جا بیش از حد فداکاری کنید، بقیه فک میکنن دارین وظیفهتونو انجام میدین!
۶. عادت کردم به کنترل و مدیریت زمان. این سفر اجباری باعث شده به یه عالمه از کارام نرسم و همش حسرت ساعتایی رو بخورم که دارن میگذرن!
+ لازمه چندتا مهارت یاد بگیرم. میشه اگه اطلاعاتی در این موارد دارین باهام در میون بذارین؟
فروش
حسابداری
بازاریابی
تبلیغات
بذارین اعتراف کنم که تنها دلیلم برا اون تلاش نافرجامم واسه ارشد این بود که چند تا از دانشجوهای ورودی قبل که ده ترمه شده بودن ارشد قبول شده بودن و من برام گرون تموم میشد که اونا فوق بگیرن و من رو لیسانس استپ کنم!
و بذارین اعتراف کنم که الانم حسودیم شده که یکی از همکلاسیامون که همیشه بهش میخندیدیم الان عکس گذاشته اینستا و فهمیدم که دکترا گرفته! همونی که به "سِرفِیس" میگفت "سورفَس"! همونی که به "اَلفِبِت" میگفت "اَلِفبِت"!!!! :/
هر چند که الان با تمام وجودم میدونم که تو نقطه پرتاب زندگیمم. هر چند تصمیم گرفتم از همه همکلاسیام موفقتر بشم، حتی از آرمیتا که برق شریف در اومد بعدشم رفت آمریکا با بز عکس گرفت گذاشت اینستا!!!
آره من به شدت نزدیکم به اون تکانش بزرگی که "دارن هاردی" میگه وقتی اتفاق بیوفته دیگه برو حالشو ببر! ولی خب هیچکدوم اینا باعث نمیشه که من الان زورم نگیره که اون پسره دکترا گرفته!!! که براش نوشتم چقدر عوض شدین! که جواب داده ولی باطنمو نذاشتم عوض بشه! :/ که من یادم میوفته که ترم یک چقدر مسخرهش کردیم که اومد جزوه کلاس حل تمرینو از پریا گرفت! که اون کلاس اونقد الکی بود که جز پریا هیشکی جزوه نمینوشت! که حتی اون جزوه جزو حذفیات ترم بود!
البته رابرت کیوساکی بارها تو کتاباش گفته که بابای پولدارش تا کلاس هشتم بیشتر تحصیل نکرده بوده و یه عالمه موفق بوده و بابای فقیرش که دکترا داشته آخرش تو فقر مرده. ولی باز من حسودیمه!
هر چند همه نویسندههای کتابای انگیزشی معتقدن که تو تهش همونی میشی که همیشه از خودت انتظار داشتی و بهش باور داشتی، و من از وقتی راهنمایی بودم قصد نداشتم بیشتر از لیسانس بگیرم، و هیچ وقت هم واقعا هدفم نبوده، و اصلا هم معتقد نیستم کسی که دکترا میگیره زندگی موفقتری در انتظارشه یا حتی آدم باارزشتریه. ولی بازم باعث نمیشه که مغز من خودشو نخوره که "عه عه عه! این پسره دکترا گرفته!!!" :///
بعد رتبه یک و دو کلاسمون ارشد دارن فقط! اووووف این چجوری قبول شد اصلا؟! :)))
و بازم بذارین اعتراف کنم که همسر ماموریته. واسه همین جغد شدم! وگرنه من و پست ساعت یک؟!!
یکی از دوستانِ جان نگرانه که من به خاطر گفتن جمله "من تا اول خرداد کارگاهمو افتتاح میکنم" چشم بخورم!!! برای رفقای چشمشور احتمالی این توضیح رو میدم که. من هنوز مکانی برای کارگاهم پیدا نکردم. مشکلات خیلی زیاد سد راهمو حل نکردم. و حتی وضعیت این روزا به شدت سخت شده. این جملهها صرفا جملههای انگیزشیای هستن که قراره روحیه منو حفظ کنن. همین :)
+ هدف هر چی بزرگتر باشه تلاش بیشتری رو هم میطلبه.
+ همسر از قول جول اوستین میگه اگه از آینده خبر داشتیم دیگه ایمان معنایی نداشت، اینکه نمیدونی قراره چی بشه و ایمان داشته باشی ارزش داره.
+ دارم کتاب بنویس تا اتفاق بیوفتد رو میخونم. کتابی نیست که توصیه کنم بخونید! اینکه دقیقا این روزا رسیدم به اون بخش از کتاب که درمورد فردی حرف زد که روی شغل و آیندهش ریسک کرد تا به رویاهاش برسه، و این ریسک زندگیشو خیلی بهتر از قبل کرد، آیا فقط یه اتفاقه؟؟؟
+ و دارم کتاب اثر مرکب رو برای همسر میخونم!! این یکی کتابیه که توصیه میکنم همه بخونن. اینکه بازم دقیقا همین روزا رسیدم به بخشی که میگه همه ما به یه اندازه خوششانسیم. فقط مهم اینه که وقتی شانس اتفاق میوفته از فرصت پیش اومده استفاده کنیم، اینم اتفاقه؟!!
+ باید یه تصمیم بزرگ بگیریم، یه تصمیم بزرگ سخت! و چقدر گرفتن تصمیمای بزرگ سخت کار سختیه!!
+ و به قولی، همه چی اونور ترسه.
+ ترس هست، نمیشه که نباشه. اگه جلوش واستادی و تصمیم درستو گرفتی اون وقته که مَردی!
+ چهارشنبه اول خرداده. روزی که من بااااید در کارگاهمو باز کنم، لباسکار تنم کنم و بسمالله بگم.
+++ آیا کسی هست که از نزدیکانشون نجار باشن؟؟ یکی دو تا سوال کوچولو دارم!
+ من میتونم. همه چیز داره به بهترین نحو پیش میره! همه چی سر جای خودشه! من قویام! در حد یه چشم به هم زدن با موفقیت فاصله دارم. همه چی درست میشه. من اول خرداد کارگاهمو افتتاح میکنم. تو بهترین موقعیت سوقالجیشی حتی :)
- این مذهبیون پر تلاشو که میبینم واقعا دلم میخواد یه چیزی رو ازشون بپرسم. تو ماه رمضون چیکار میکنید که راندمانتون نیاد پایین؟؟ من که از گشنگی دارم میمیرم! :/
شجاعت یعنی اینکه بپذیری قرار نیست همهچی اونطوری که تو میخوای پیش بره.
باور یعنی اینکه بدونی تهش همونی میشه که میخوای.
میدونم!
شجاعتم نیاز به تلاشه! باورم ولی بیسته بیسته!
این روزا روزای سختیان.
همسر میگه شاید خدا میخواد یه چیزی بهمون یاد بده. میدونم خدا میخواد منو مجبور کنه صبورتر باشم! ولی خدای خوبم! زمان با ارزشی که تو بهمون هدیه کردی داره بیخود و بیهوده میگذره. داره هدر میره. داره تلف میشه. و تو این دنیا، چی "تجدید ناپذیرتر" از زمان؟!
هر روز یه دری رو برامون باز میکنی، ولی وقتی به یه قدمیش میرسیم شیش قفلهش میکنی! واقعا اینجوری میخوای بهم درس صبوری بدی؟ با ناامید کردن امیدواریهام؟؟
ولی من نمیخوام ناامید بشم خدا!
گفتی از من حرکت از تو برکت. من حرکت کردم. الوعده وفا!!
وعده ما یک خرداد بود! داری بد قول میشی خدا جون! حواست هست؟؟ ^__*
باز کن این زنجیرا رو از دست و پاهام! بذار بپرم! بذار آسونتر باشه همهچی. این همه همهچیو با هم سخت کردی. صبور نبودم، قبول! ولی دیگه نوبت روز آسونی شده. بازم الوعده وفا!
همسر اومد خونه و گفت فلان شرکت کارشو تحویل داده و چندتا خونه که قبلا محل نیروهاشون بوده الان خالیه. یه شماره گرفته بود که زنگ بزنه و ببینه میتونه یکی از اون خونهها رو اوکی کنه یا نه.
مسئول مورد نظر گفت همه اون خونهها تحویل داده شدن به پرسنل بیخونه. (که خب خدا رو شکر. تو این شهر بیخونه بودن خیلی سخته) اما یه کارگاهی بوده که قبلا توش کابینت میساختن و اون الان متروکهس! برید دنبال اون.
و باز من خوشحال شدم! (شاید مشکل همین خوشحال شدن منه؟!! شاید باید حتی تو شادی هم صبورتر باشم!) ولی واااقعا این یکی مثل رویا بود. مثل همون موقعیت فوقالعادهای که قرار بود به جای همه اون شکستها اتفاق بیوفته!
ولی خب، مسئول مورد نظر گفته اون شرکت تمام ساختمونایی که برای کارش ساخته رو خراب میکنه بعد میره! :(
(خل نیستن، مرض هم ندارن! :/ تیرآهنا و مصالحشو میفروشن)
حالا قرار بود تا دوازده و نیم - یک خبر قطعی رو بهمون بده. یک و بیست و نه دقیقهس و من جرات ندارم به همسر زنگ بزنم که بازم بشنوم که نشد
خدا جون! با ما به از این باش که با خلق جهانی! ^__*
اونقدر دیگه "نشد" و "نمیشه" و "اونطور که فکر کرده بودیم نبود" و. شنیدم که دارم سِر میشم!!
این نهمین باره! نهمین جایی که گفتن نمیتونید بخوایدش!!
نمیدونم حکمتش چیه. ولی ما هنوز داریم به تلاشمون ادامه میدیم. پرنده دلمون پر از شوق پروازه. مطمئنا تا موفقیت فاصلهای نیست
انصافا اگه بلد نیستید بچه تربیت کنید نزایید!!! اگه هم میزایید یکی بسه! اینقد بچههای بیتربیت تکثیر نکنید!!! اگه هم فک میکنید به خودتون مربوطه و به ما ربطی نداره، پا نشید برید خونه ملت! اگه میرید، زود برگردید و اعصاب صابخونه رو داغون نکنید!! :/
طرف رفته خونه باباماینا واسه افطار. اذون ساعت هشت و خوردهای بوده، این ساعت ۵ رفته! تا دیر وقت هم مونده! سه تا بچه سه نقطه هم داشته. قال بابام که "من از فکر اینکه اینا سال دیگه باز واسه افطاری بخوان بیان خونه ما تنم میلرزه!" . حالا این قوم و خویش عزیز دل داره میاد خونه ما تعطیلات رو بمونه!!!! کسی که فک و فامیل چند ساعت نمیتونن تحملش کنن میخواد بیاد اینجا بمونه!!! یکی بره بهش بگه والا اینجا هیچی نیس جز خاک و بیابون!! :/ تازه گفتن به ماشینای پلاک استانای دیگه بنزین نمیدن! ما تلویزیون نمیبینیم، اونا که میبینن چرا خبر ندارن؟! :/
نگا چجوری تعطیلات آخر هفته آدمو حیف میکننا! :/ حالا خوشحال باشم که ماه رمضون تموم میشه یا نگران بچههای سه نقطه اینا؟!!
+ گفتم اینا نمیدونن بچههاشون بیشعورن که راه افتادن بیان خونه ما؟!! آبجی کوچیکه گفت اونا فک نمیکنن بچههاشون بیشعورن. اونا فک میکنن بچههاشون با نمکن! ://
+ به نظرم قشنگ از قیافه هر کسی میتونید بفهمید درمورد بچهتون چه فکری میکنه!!
+ دوست همسر اومده بود خونهمون. بچهش از همون سه نقطهها بود. کل خونه زندگیمو داشت به هم میریخت. بهش گفتم شاید بچهت بیشفعاله! ببرش دکتر! :/ و وقتی پرسید بچهها رو دوست داری گفتم نه!!!
+ من واقعا بچهها رو دوست ندارم. اگه هم داشتم باز دلیل نمیشه بچهشونو ول کنن تو خونهم هر کاری دوست داشت بکنه، به روی خودشونم نیارن که داره چه بلایی سر زندگی من میاره!
++ خوشحال نیستم :/ امیدوارم زود بیان و برن!
+ واقعا خودشون نمیدونن که خبر اومدنشون منو خوشحال نمیکنه؟!!
+ دم خونهمون بزنم ورود بچهها ممنوع؟! :))
+ خودمم بچهدار شم، بچهم همینجوری سه نقطه میشه یعنی؟!!!! :/
۵ ثانیه وقت دارید!
به دور و برتون نگاه کنید و هر چیزی که به رنگ قهوهایه رو به ذهنتون بسپرید.
حالا زود چشماتونو ببندید و هر چیز سبز رنگی که دیدید رو نام ببرید! تقلب نکنیدا!
این مساله رو خیلی وقته میخوام براتون توضیح بدم! چیزی که دارن هاردی تو یکی از سمینارهاش جور دیگهای گفته بود، حالا آنتونی رابینز توی کتاب "موفقیت نامحدود در ۲۰ روز" اینطوری بیانش کرده. اینکه ما تو زندگی همون چیزایی رو میبینیم که بهشون تمرکز داریم و دیدن بقیه چیزا رو از دست میدیم! توضیحی برای قانون جذب! که میگه به هر چی فکر کنی جذبش میکنی. در واقع جذبش نمیکنی، همیشه بوده، فقط تو تا حالا ندیده بودیش!
به چیزای خوب فکر کنیم :)
همسر یه جایی رو پیدا کرده که متروکهس. در و پیکر نداره اما بزرگ و خوبه. فقط مونده نظر یه آدم مهم. که انتظار داشتیم همون دیشب توی مسجد شهرک ببینیمش. دیشب نیومده بود! به دلم موند واسه یکی از این مکانا انتظار نکشم! :)))
امیدوارم امشب بیاد و امیدوارم اوکی بده.
به همسر گفتم: ولی خوبیش این بود که حداقل بعد چهل روز، چند ساعت حالمون خوب بود.
گفت: الانم حالمون خوبه، فقط یه کم ماشین نداریم!!!
یه کم؟! :)))
ماشینو که گرفتن تصمیم گرفتیم به هیشکی نگیم چی شده. که هم نگران نشن و هم سرزنش نکنن!!! اصلا فکر نمیکردیم این همه طولانی بشه قصه! بابا چند باری به رومون آورد که "میدونم یه چیزی شده و نمیخواین بگین" ولی هی ما مقاومت کردیم بلکه حل بشه و مجبور نشیم بگیم! حالا هم من هم همسر به یه نتیجه مشترک رسیدیم: "تا به بابا اعتراف نکنیم حل نمیشه این قضیه!!" :/
هر چی میگذره بیشتر از بوشهر اومدن پشیمون میشم. بوشهر از اولش برای ما خوش یمن نبود. از قضیه ماشین بگیر تا مشکلات دوباره کارگاه پیدا کردن، تا شایعاتی که نمیدونیم چقدر ممکنه حقیقت داشته باشن.
اونقدر حالم با بوشهر خوب نیست که دوست ته دنیاییم میگفت ما دنبال انتقالی به بوشهر بودیم، تو رو که دیدیم پشیمون شدیم!
به همسر میگم غرغرو شدم! میگه بیشتر منفیباف شد! کلا این گندم، گندم دو ماه پیش نیست!
"دادگاه اعتراض به عمل آمده را وارد دانسته و به استناد مواد فلانِ قانون اجرای احکام مدنی، حکم بر بطلان عملیات اجرایی و رفع توقیف از خودرو به نفع معترض ثالث صادر میکند."
مژده دهید باغ را بوی بهار میرسد!
جیییییییییغ!
بعد چهل و اندی روز، بالاخره یه جمله مثبت حقوقی خوندم! :))))
چقد حالم بهتره!!!!!
چند روز پیش یلدا شیرازی ازم پرسید حست به بوشهر چیه؟ گفتم حس غربت! گفت اونجا که باید حالت بهتر باشه! نزدیکتری به شیراز! گفتم خونهم ته دنیاس. من به ته دنیا خو گرفته بودم.
ته دنیا که بودیم عاشق تعطیلات بودم. عاشق اینکه چند روز پشت سر هم همسر خونه باشه. یه جورایی انتظار داشتم تعطیلات اینجا هم مث تعطیلات ته دنیا خوش بگذره. اما قضیه اینه که اینجا نه اون دوستایی که ته دنیا داشتیم رو داریم که روزای تعطیلاتو یه روز در میون خونه ما و خونه اونا مهمون باشیم. نه هوا مث ته دنیاس که بشه بری بیرون قدم بزنی، نه ماشین هست که بشه جایی بری کلا!
اصلا نمیفهمم چرا بوشهر این همه دلگیره!!!! هر چی هم تلاش میکنم به چیزای مثبت فک کنم باز بی رمقم! دلم بدجووووری هوای ته دنیا رو کرده! :(
۱. سه چهار سال پیش لافکادیو یه پستی نوشته بود درمورد یه آرمانشهر که همه شهرونداش بلاگر باشن. در جریان باشید فعلا دو تا از اون دایناسور جون سختا با هم همسایه شدن، تا ببینیم کی مدینه فاضلهمون محقق میشه! :))) *
۲. اون شتره بود، تو سریال حضرت یوسف از دست صاحبش فرار کرده بود که حضرت یوسف بتونه حال خانوادهشو از شتربانه بپرسه احساس میکنم شتر زندگی ما هم شاید به همین دلیل فرار کرده و همه این راه ما رو دنبال خودش دوونده دنبال یه ماموریت! شاید برای اینکه کمک کنیم یه زندگی از هم نپاشه. شاید بتونیم نمیدونم.
* خودم و بانوچه رو میگم! :)
یادمه اون موقعها، روزایی که بابا سر کار بود ما باید حاضری میخوردیم! همیشه حرصم میگرفت که مامان فقط وقتی بابا خونهس ناهار درست میکنه! انگار ما آدم نبودیم! :/
حالا دو روزه همسر نیست و اجاق کوچیک خونه ما خاموشه. دو روزه که حتی حاضری هم حاضر نشده تو این خونه! دو روزه فهمیدم که مامان خیلی لطف میکرد که همون سفره رو هم مینداخت! دو روزه. که انگار دو ساله!
+ غر بزنم باز؟! قاضی دادخواستمونو رد کرد! چرا؟ چون اسم دو نفرو باید تو دادخواست میذاشتیم که نذاشتیم. دو نفری که هیچ آدرسی ازشون نداشتیم و قاضی فرمود عیب نداره بنویسین مجهولالآدرس و اصلا مهم نیست که بیان! فقط باید اسمشون باشه تو دادخواست!
زنگ زدم به دوستم. باز از علمش سوءاستفاده کردم :( گفت قاضی میتونسته با همین مدارک رای بده و مشکلی نبوده.
دارن هاردی تو کتاب ترن هوایی کارآفرینی میگه خودتونو به ترس و شکست عادت بدید. شاید داریم عادت داده میشیم. نمیدونم.
یکی از ویژگیای نظامی بودن اینه که پا تو هر شهری بذاری یه آشنا داری حداقل!
همسر با یکی از دوستاش درمورد مساله ماشین صحبت کرده بود و قرار بود این آقا موتورشو این مدت بده دست ما. روزی که رسیدیم اومد دنبالمون، گفت چراغ خطر موتورم گیر کرده به یه چیزی خراب شده! گفتم گیر کرده به شانس ما! داشتیم دنبال مهمونسرا میگشتیم و پیداش نمیکردیم. همسر پیاده شده بود از چند نفر آدرس بپرسه که من خلاصه قسمت اول و دوم متهم گریختمونو براش تعریف کردم. خیلی معمولی برخورد کرد و گفت ما نظامیا عادت داریم به این جور اتفاقا! بعد رفته بود به همسر گفته بود شماها چه طاقتی دارین! :/
از وضع و اوضاع مهمونسرا براتون گفته بودم قبلا. خبر رسید که یکی از خونهها خالی مونده و چون من تنها زنی بودم که دنبال شوهرش پاشده اومده بوشهر تصمیم گرفتن بدنش به ما! کلی ذوق کردم و گفتم خب اینم از اولین بارقههای امید! :) رفتیم خونه رو دیدیم، طبقه چهارم بود. تک خواب. خیلی کوچیک و دلگیر. با دیوارایی که تا نصفه کرم مایل به زرد هستن و بالاش فیلی. با چهارچوبایی که نفرات قبل صورتی خیلی بدرنگی بهش زدن! با یه در شکسته. کلا همه چیزش خیلی توی ذوق میزد. باورم نمیشه خونه مث دسته گلمو ول کردم اومدم اینجا!
از اونجایی که بوشهر هم مشکل آب داره و فقط روزی چند ساعت آب شهر رو داریم، اون شب آب نداشتیم و باید روز بعد میومدیم. اما از اونجایی که این سلسله داستان ما ادامه داشت معلوم شد کلید مهمونسرا پیش هیچ کدوممون نیست! همسر برگشت بالا و کل خونه و پلهها رو گشت. احتمال دادیم که شاید درو قفل نکردیم یا کلید روی در مونده. اما نبود. زنگ زدیم دفتر مهمونسرا، گفت همه اتاقا کلید زاپاس دارن الا این یکی! :/ زنگ زدیم کلید ساز، گفت ۷۵ تومن میگیرم درو باز میکنم، ۵۰ تومن هم مغزی و کلیدش میشه! :/ یه نگا به آسمون انداختم و تو دلم زمزمه کردم خدا یا میشه بسه؟؟؟ همسر توی فکر بود. این همه تعللش برام عجیب بود! انتظار داشتم سریع زنگ بزنه کلیدساز و خلاصمون کنه از اون هوای فاجعه بوشهر! یه دفعه گفت شاید کلید خونهمون بهش بخوره! کلیدو در آورد و درو باز کرد!!!!!!!!!! O_o بعد دیدیم کلید مهمونسرا رو سر یخچالش بوده و از اول همسر با کلید خونه درو قفل کرده!!!!
فرداش آبگیری کردیم و اومدیم توی خونه ساکن شدیم. اما پمپ درست کار نمیکرد! معلوم شد پمپ ما برعکس کار میکرده! و دوباره کل بعد از ظهر تا شب رو آقای لولهکش داشت با پمپ و لولهها کلنجار میرفت.
پیام اومده از دادگاه که شما آدرس خوانده رو اشتباه وارد کردید و اگه اصلاحش نکنید رد دادخواست میشید! حالا جریان چیه؟ اینکه ما آدرسو درست نوشتیم، اما تو دفتر پیشخوان آدرس مشهد زدن براش. بعد من گفتم عه چرا آدرسشو زدین مشهد؟ گفت تو سیستم بوده! عوضش کنم؟ ما هم گفتیم نه دیگه اگه تو سیستم بوده لابد خودش این آدرسو اعلام کرده! :/ حالا خوبه این یکیو استثناعا تو دادگاه اینترنت کشف شده و میشه تو بوشهر اصلاحش کرد. البته امیدوارم.
یه حس غم تو همه لحظهها باهامه. احساس میکنم بوشهر اومدن اشتباه بود. احساس میکنم تمام نقشهها و برنامههامون داره نقش بر آب میشه. حالم خوش نیست این روزا.
تقریبا سه روز تو یزد موندیم. روز اول به دیدار با خانواده برادر همسر گذشت. روز دوم یه دوری توی یزد زدیم و قرار بود روز سوم بعد از ناهار به سمت استهبان حرکت کنیم.
از اونجایی که استهبان اتوبوس مستقیم نداشت باید بلیط نیریز میگرفتیم. صبح همسر بیحال بود. اینترنتو هم که چک کردیم دیدیم برای نیریز بلیط ساعت ۷ میاره، که یعنی حدود یک و نیم دو نصف شب میرسیدیم. اولش فک کردیم دیر اقدام کردیم و اتوبوس ساعت ۲ پر شده، بعد دیدیم خوششانسی ما بیشتر از این حرفا بوده و کلا اتوبوس ساعت ۲ وجود نداشته!
راه دوم گرفتن بلیط شیراز بود، اما از اونجایی که ماشین نداشتیم و مامان و بابای همسر هم رفته بودن استهبان، ترجیح دادیم با اتوبوس ساعت ۷ بریم.
حال همسر هی بدتر و بدتر میشد. دکتر مسمویت غذایی تشخیص داده بود. نمیدونستم میشه با این حالش سوار اتوبوس شد یا نه!اما ناچار بودیم بریم.
به محض اینکه سوار اتوبوس شدیم، راننده با لحن بدی گفت کولر اتوبوس خرابه و هر کی ناراحته پیاده شه!! هوا گرم بود، اما چارهای نبود. حال همسر باز بدتر شد و سردرد و تب و لرز به حالت تهوعش اضافه شد! با اینکه گرمای اتوبوس کلافهم کرده بود اما وقتی میدیدم همسر دور خودش پتو پیچیده میگفتم شاید بد هم نشد که کولر خرابه!
یه کم جلوتر اتوبوس نگهداشت. یه بطری آب گرفتیم و دوباره راه افتادیم. کمکم شب میشد و چون پنجره سقفی اتوبوسو باز کرده بودن حتی منم سردم شده بود :( هوا کاملا تاریک شده بود و ما وسط بیابون بودیم که اتوبوس خراب شد!!! :/ بطری آبو هم که همسر میگفت حواسش نبوده و دهن زده و بهتره من نخورم چون ممکنه منم مریض بشم! بنابراین تشنگی هم به مشکلات ما اضافه شد! بالاخره اتوبوس تلوتلو کنان راه افتاد. یه احساسی ته دلم میگفت آخر این قصه یه تصادف حسابی میکنیم و این سلسله بدبیاری تموم میشه!!!
با اینکه بارها به برادر همسر گفته بودیم به زحمت نیوفته و ما خودمون از نیریز تاکسی میگیریم برا استهبان، اما داداشش حوالی ساعت یک نصف شب از استهبان راه افتاد که بیاد نیریز دنبال ما. و خب شانس ما به گوشه لباسش گیر کرد و نصفه شبی وسط بیابون تسمه تایم پاره کرد و ماشینشو با مکافات بوکسل کرد برد خونهشون! :/
نیریز که رسیدیم حال همسر بهتر بود. تاکسی گرفتیم و رفتیم استهبان.
این "زیارت قبول"ها و "خوش گذشت؟"ها و "این سری که میخواستین برین مسافرت چرا بدون ماشین اومدین پس"ها خیلی خیلی رو اعصاب بودن! ماجرا رو برای یکی از دوستام که تعریف کردم گفت خب واقعا همه شواهد علیه شما بوده! :))) چون به هیچ کدوم از افراد خونواده نگفته بودیم چه مشکلی پیش اومده.
1. بالاخره به هر ضرب و زوری بود کارگاه گرفتیم. نمیدونم شاید این گپ بزرگی که افتاد تو کارمون حکمتش این بود که یه بار دیگه نسبت به چیزایی که میخوایم تولید کنیم تجدید نظر کنیم.
2. این کارگاهه قبلا سمساری بود. وسایلای نفر قبلی هم هنوز اونجاس. این چند روز درگیر مرتب کردن و جا به جا کردن وسایل بودیم. هر بار احساس میکردیم نیاز به کمک داریم من فوری میگفتم زنگ بزنم بانوچه؟؟؟و همسر سریع میگفت آره آره!! در بیگاری کشیدن از دیگران به شدت تفاهم داریم! :))))
3. قبلا که تصمیم داشتیم تخت و کمد بچه تولید کنیم یکی از دوستای همسر گفت که میتونه بیاد کمکمون. الان تصمیم داریم چیزای کوچیکتر تولید کنیم و بیشتر پروسه تولید که شامل رنگ و. ست تو خونه انجام میشه و نمیدونم چطور میشه اون آقا رو قاطی این کارا کرد. در حالیکه ایشون به شدت دلش میخواد منو خط بزنه انگار! :/ مثلا وقتی بهش گفتیم میخوایم تو شیراز بریم کلاس نجاری گفت شما هم میخوای بیای؟!!! یا فقط من و جو بریم؟! :/ منم گفتم شمام اگه دوست داشته باشی میتونی بیای!!!! :/
یا داریم میریم دنبال کارای کارگاه تو راه میبینیمش، به جو میگه با خانومتی؟! ://// به همسر میگم بهش بفهمون که اگه قرار باشه بیاد با ما کار کنه من رییسشم! :/
4. این مدت ننوشتم. چون شاید نباید میگفتم بوشهرم! که وقتی از مشکلاتم با اینجا مینویسم بانوچه جان ناراحت نشه.
ماشین باید شنبه آزاد میشد. هرروز میرفتیم پلیس به اضافه ده و هر روز میگفتن هنوز شکایت روی ماشینه! و جالبه برام که تو کل پروسه داستان ماشین, پلیس هیچی نمیدونست از مراحل و اینکه باید چیکار کنیم نمیدونست! و این واقعا مایه مباهاته که همچین پلیسای کارکشتهای داریم! :/
با هزار مصیبت آقای مقروضو فرستادیم بره دادگاه بپرسه چی شده که حکم آزادی ماشین نمیاد. (نمیرفت که!! دهنمونو سرویس کرد تا رفت بپرسه!!) گفتن حکمش اومده, ولی خودش باس بیاد بگیره!!! همسر از بوشهررفت مشهد که دو دقیقه بره حکم دادگاهو بگیره و دوباره برگرده!!!! و باز تاکید میکنم که اینترنت هنوز اختراع نشده و حتی فکس هم اختراع نشده وگرنه اونقدر نباید همهچی احمقانه باشه!!!
همینکه حل شد امیدوار کنندهس. نیچه میگه چیزی که منو نکشه قویترم میکنه. کمیدوارم این ماجرا ما رو قویتر کرده باشه.
۱. گفتم همسر ناچار شد بره مشهد و نامه آزادی ماشینو بگیره. شنبه بهش مرخصی ندادن بره دنبال ماشین‘ شد یکشنبه و ماجراهای نا آرومی شهرا. و آقا پلیس مورد نیاز‘ آماده باش خورده بود و نبودش! ولی بالاخره دوشنبه پرونده ماشین بسته شد و تموم شد همهچی خدا رو شکر!
۲. مدرسههای شیراز تعطیل شده. به آبجی کوچیکه میگم خوشحالی؟ میگه تو اگه یه امتحان سخت داشتی و تعطیل میشدی خوشحال نمیشدی؟
۳. بعد سالها دیروز یه کم اخبار گوش دادم هنوز عصبیام بابتش!
۴. خیلی چیزا میخوام بنویسم. اما به علت نهایت آزادی بیان بیخیال میشم!
۱. من کی از دندونپزشکی خلاص میشم؟!!! :(( چند تا چیز هست که واقعا دلم میخواد بدونم چیان! یکی اون سو که بعد تراشیدن دندون فرو میکنن تو لثه بیچارهم. یکی اون چیزا که دکترا هی با یه چیزی شبیه انگشتر اندازهش میگیرن. یکی روش فرو کردن املگام تو دندون!!! یکی هم اون پیچ دردناکی که دور دندون میپیچن و در حالیکه دهنت بازه میفرستنت از وسط ملت رد شی بری عکس بگیری :/
۲. اونقدر عمرم تو دندونپزشکی گذشته که بتونم کاربلد بودن یا نبودن یه پزشکو تشخیص بدم!! و باید بگم این خانم دکتره ابدا کار بلد نبود!!!
۳. کلا این دندونپزشکیه عجیب غریبه!! تو یه اتاق بزرگ سه چهار تا یونیت گذاشتن و همه دور هم کار میکنن! و خانم دکترا هم روپوش ندارن!!! روسریهاشونم همش داره میوفته! :))
۴. بوشهر دوباره گرم شده! همسر اومد خونه بخاری رو خاموش کرد کولر روشن کرد!!
آقای برادر اومده اینجا که مثلا هم کمک کنه به اتمام سفارشاتمون و هم کار یاد بگیره که بعدا بتونه کسب و کار خودشو راه بندازه.
اگه میدونستم هدفش از اینکه میگه کار راه بندازم بحث پول بیشتره میگفتم اوکی حق داری. اما در واقع میدونم تصوری که از کار برای خودش داره با واقعیت زمین تا آسمون فرقشه. دنبال اینه وقت آزادش بیشتر باشه. اما حقیقت اینه که وقتی کار راه میندازی دیگه جمعه با شنبه؛ شب با روز؛ مریضی با سلامت فرق نداره.
اگه جاده کارآفرینی هزار کیلومتره؛ ما تازه یه قدمشو برداشتیم! ولی تا همینجا قصه از این قراره که کتابای زیادی خوندیم. تلاشای زیادی برای یادگیری خیلی چیزا کردیم. روزی بیشتر از ده دوازده ساعت کار میکنیم. هزار تا بلای عجیب و غریب سرمون اومده که حالا به هر نحوی سعی کردیم یا حلش کنیم یا تحمل کنیم. راههای طولانیای رو برای یادگیری طی میکنیم. به هر مغازه صنایع دستی فروشی که رسیدیم رفتیم پرسیدیم از ما هم جنس میخرین؟ و جواب بیش از نود و پنج درصدشون مثل هم بودـ یه کلمه : "نه"
تفکر آقای برادر از بوشهر اومدن این بوده که میریم گردش و تفریح و لب دریا و رستوران و کافیشاپ. اون وسطام یه دو ساعتی میریم کارگاه و احتمالا تو پس زمینه ذهنش این هم بوده که کلی هم پول در میاره! اما واقعیت اینه که من حتی وقت نداشتم سیبیلامو بردارم!! بعد برداشتی که همه از این وقت نداشتن میکنن هم اینه که حتما کلی درآمد دارن پس! بدو بدو میان میگن ما هم یاد بگیریم ما هم کار کنیم!
جریان اینه که خب ما هنوز تا درآمد یه کوچولو فاصله داریم. اما قضیه اینه که شما باید کاری بکنید که بهش عشق بورزید. تا بتونید تمام بالا پایینا و زور زدنا رو تحمل کنید. تا بتونید حتی اگه تا چندین ماه هیچ فروشی نداشتین بازم تولید کنین. (مثلا ما هنوز دو تا کمد ته دنیا داریم که سه چهار ماه پیش تولید شدن و هیچ کس نخرید. اما خب کوتاه نیومدیم)
آقای برادر اومده کار یاد بگیره. ولی ما اونقدر سرمون شلوغه که فقط تونستیم یه سمباده بدیم دستش بگیم بشین برامون سمباده بکش!!
واقعیت اینه که وقتی یکی خودش داره کار میکنه معنیش این نیست که هر روزش جمعهس. معنیش این نیست که هر لحظه و هر مقدار زمانی که لازم باشه میتونه از کارش بزنه و هر جایی بره و هر کاری بکنه.
کلا پخش و پلا یه چیزایی گفتم!! :))
۱. چند روز بود این قضیه فکرمو مشغول کرده بود که شاید برند چوبکی زیادی کلمه طولانیایه. مخصوصا که به خاطر وجود صفحههای مشابه مجبور شدم حتی املاشو طولانیتر کنم و یه c قبل از k اضافه کنم. که خیلی طولانیترش کرد (choobacki) امروز نشستم چندتا اسم دیگه رو سرچ کردم و دیدم همهشون قبلا ثبت شدن!!! حتی chubu و chooboo و chubs و حتی چرت و پرتای دیگه!!! :/ دیگه خیالم راحت شد!!
۲. گفته بودم یخچالمون با کمد فرقی نداره. چند روز پیش کلا داغون شد و ما چند روز یخچال نداشتیم و چقد زندگی بدون یخچال سخته!!! مخصوصا وقتی پای صبحونه و ناهار و شام پیش میاد! ولی خدا رو شکر بالاخره یه یخچال جدید گرفتیم و این یکی سالمه انگار!
۳. میدونستم برو بیای اینجا کم شده. ولی فک نمیکردم در این حد باشه که تو پست قبل تقریبا تحویلم نگرفتین! :)))
۴. پیرو عنوان و مورد یک؛ اگه قصد راه اندازی کسب و کاری رو دارید همین حالا پیجشو بسازید و آدرسشو رزرو کنید. شایدم باید تو اپلیکیشنای ایرانی آدرس مورد نظرتونو رزرو کنید! :/ به هر حال دست بجنبونید!!
۱. اینستای شمام کند شده یا مشکل از اینترنت ماست؟؟ :/ این سوپرایزی که میگفتن وزیر ارتباط داره چی بود؟؟ یه موقع ربطی به اینستا که نداشت ایشالا؟؟
۲. این عکسه چپکی شد :/ ولی چون اینترنت ضعیفه دوباره آپلودش نمیکنم :دی
این حجم سیاهی که میبینید؛ زنبور عسله!!! البته نه که فک کنید زیرشون یه چیز قلنبهای بوده و اینا روش نشستنا. نه. کل این حجم؛ زنبوره! رو هم رو هم! حالا اینا کجان؟ پشت پنجره ما!!! حالا اگه به ذهنتون رسیده که خب گندماینا دیگه نباید پنجرهشونو باز کنن؛ باید بگم مدل اینجا اینجوریه که فقط یه ساعتای خاصی آب وصل میشه که باید تو اون ساعتا یه شیر مخصوصی رو باز کنیم که آب شهر وارد تانکر بشه و اصطلاحا آبگیری کنیم. و نمیشه اون شیر همیشه باز باشه؛ چون تانکر سرریز میکنه و علاوه بر هدر رفتن آب؛ میریزه تو خونههای همسایههای پایینی!!! :/ که یعنی این پنجره حداقل باید روزی دو بار باز بشه!! ://
۳. میخوایم یه استوری کوتاه درمورد جریاناتی بنویسیم که بگیم چی شد که اومدیم سراغ چوب و نجاری و اینا. اون متنی که من نوشتم مورد تایید همسر نبود!!
گرچه این وبلاگ دیگه برو بیای سابق رو نداره؛ ولی حالا من کل جریانو براتون تعریف میکنم اگه چیزی به ذهنتون رسید برام بنویسید
نمیشه گفت واقعا همهچی از کجا شروع شد!! من زمان مجردی رفتم کلاس معرق و همسر زمان مجردی به شدت دنبال این بود که یه کسب و کار شخصی راه بندازه. خیلی هم تلاش کرد و یه کارایی هم انجام داد و حاصل همش شد یه عالمه تجربه.
بعد ما ازدواج کردیم. همسر از کارای هنری من خوشش میومد و تشویقم میکرد. تا اینکه یه روز میخواستم یه چوب با ضخامت زیاد رو ببرم. چون زورم نمیرسید یه ذره میبریدم یه ذره استراحت میکردم و دوباره تلاش میکردم. اما بعد چند ساعت بیشتر از نیم سانت نبریده بودم. تا اینکه همسر اومد اره مویی رو برداشت و نشست پای همون چوب. از اونجایی که زیاد تمرین نداشت و کلا بریدن خط راست کار سختیه؛ با خودم گفتم خب این چوبه الان خراب میشه و من باید دوباره چند ساعت دیگه تلاش کنم تا همین چند میلیمتر بریده بشه!! اما در کمال ناباوری دیدم کاملا راست و خوب بریده!!! (اونایی که تو اینستا فالور منن؛ منظورم اون چوبیه که زیر پای مجسمههای غزال گذاشتم.)
بعد این ماجرا اعتماد به نفسمون بیشتر شد و تصمیم گرفتیم چیزای مورد نیازمونو خودمون بسازیم. که کتابخونه و پاتختی و شلف آشپزخونهم ساخته شدن. دوست تهدنیاییم وقتی اینا رو دید یه عکس میز و صندلی کودک واسم فرستاد و گفت این سفارش منه و بساز برام. همین شد جرقهای که ما بگردیم تو پیجای مختلف و هی بگیم واااای چه آسوووون! و بعد بریم یه عالمه تجهیزات بخریم بدون اینکه واقعا کارو بلد باشیم!! ولی در واقع خیلی سخت بود. چون بلدش نبودیم واقعا سخت بود. تو این مدت تجربه قبلی همسر به شدت به کمکمون اومد و خیلی به درد خورد. هنوزم اون تجربهها خیلی کارسازن.
اون زمان کلی کتاب میخوندیم که به شدت توصیه داشتن کاری رو انجام بدید که بلدید. و اینکه برای یادگیریِ بیشتر هزینه و تلاش کنید.
تا اینکه منتقل شدیم بوشهر. فاصله کوتاه* بوشهر تا شیراز فرصتی شد که بتونیم از امکانات شیراز استفاده کنیم و بریم یه کارگاه آموزشی و به علاوه بتونیم یکم بازاریابی کنیم.
* فاصله سیصد کیلومتری بوشهر تا شیراز پیش فاصله هزار و چهارصد کیلومتری ته دنیا تا شیراز؛ فاصله کوتاه حساب میشه خب! :))
حالا به نظر شما چی بنویسم که هم کوتاه باشه؛ هم گویا؛ هم قشنگ؟
1. اول بگم که اینجانب یه کلیپ تبلیغاتی ساختم برا چوبکی! (آی عینک دودی!) نقاشی و میکس و صداگذاری و همشم کار خودمه :)
برید ببینید و پیشنهادات و انتقادات سازنده تونو بگید بهم :)
2. دیروز زندایی جان زنگ زد و برای یلدا دعوتمون کرد. هر چند خیلی کار داشتم ولی از اونجا که خیییلی وقت بود نتونسته بودیم بهشون سر بزنیم دعوتو قبول کردیم. دوست زندایی هم اومده بود. من هر چی از تعجبم از این دوستش بگم کمه!!!!! به طرز وحشتناکی بی چاک و دهنن! یه دختر بچه دو ساله داره که حرفایی میزنه که من به پسر دایی سیزده سالم گفتم این بچه برا تو بدآموزی داره!!! :/
مامانه زد به پشت بچهه. بچهه گفت آی م!!!! باز مامانه زد بهش و با خنده گفت آی کجات؟!!!! داداش بچهه اذیتش کرده بود مامانه به دخترش گفت برو بهش بگو میمون! بگو انتر! O_O
زندایی میگفت بچهه همیشه میگه بریم پسر بازی! حتی یه بار از یه پسر بیست و خورده ای ساله شماره هم گرفته بوده و کلی ذوق میکرده که شماره داره! :/ شیر میخوره هنووووزاااا . دو سال و نیمشم نشده هنوز! بعد عمه همین خانومه رو چند مدت پیش دیدم. یه خانوم سی و چند ساله ست. دیشب فهمیدم میاد بوشهر میشینه زیر پای یه مرد پولدار که زنتو طلاق بده بیا منو بگیر!!! :/
(به قول ارژنگ امیر فضلی تو فیلم هم خونه:) خدایا اینا چیه می آفرینی؟؟؟؟؟؟؟؟
زنه به دخترش یاد میداد که وقتی میپرسه "کی نفس منه؟" دختره باید اسم خودشو بگه و وقتی میپرسه "کی توله سگه؟" باید اسم داداششو بگه!!! :////
دروغ چرا؟؟ خیلی وقتا دلم میخواسته با زنداییم برم خریدی چیزی. ولی چون یکی دو بار این دوستشو آورد دیگه بهش نگفتم! مامان زنداییم قبول داره این زنه افتضاحه. ولی میگه چون تنها دوست دخترمه و تنهاییشو پر میکنه بذار دوست بمونن!!!!! ولی خب میدونی. بعضی وقتا از تنهایی مردن شرف داره به همنشینی با بعضیا.
هنوز باورم نمیشه همچین آدمایی وجود دارن! :)
دیروز خیلی دلم گرفته بود. خیلی زیاد. همسر که از اولشم هی میگفت نمیدونم واسه امتحان متلب چی باید بخونم و اصن معلوم نیست چی میخواد امتحان بگیره و. بی خیال درس شد و زدیم بیرون. یه چیزی رو دلم سنگین بود. قید رژیمو ردم و گفتم بریم کافه!! نشستیم حرف زدیم حرف زدیم حرف زدیم. کم کم حرف رفت سمت متلب باز. همسر که دل خوشی از متلب نداشت اصلا، گفت "مثلا میگن یه برنامه بنویس که دو تا عدد بهش بدی و عدد بزرگترو برات پدا کنه. خب خودم میدونم کذوم عدد بزرگتره :/ " لبخند زدم. پرت شدم به خیلی سال پیشا. اون روزایی که تو دبیرستان ویژوال بیسیک داشتیم و منه عاشق برنامه نویسی، خدایی میکردم تو کلاس! :))) بعدشم که تو دانشگاه c++ رو قورت دادم رسما و شاگرد اول برنامه نویسی بودم، واسه خودم برو بیایی داشتم :دی. یه حس خوشی دوید زیر پوستم.
از اونجایی که میدونستم همسر منبع به درد بخوری واسه درس خوندن نداره و بقیه همکلاسیهاش هم هیچی نخواهند خوند، حسابی وقت تلف کردیم و شب برگشتیم خونه. همسر که نشست پای جزوه، خیلی اتفاقی چشمم خورد به متن برنامه ش!! یه کم زبونش با سی پلاس فرق داشت ولی روند کلیش همون بود!!!!! اصن یهو تمام هورمونای شادی بخش دنیا تو بدن من ترشح شد!!! :))) چقد حرص خوردم که از روز اول نمیدونستم متلب اینه و همه تمرینایی که استادشون میداده و هیشکی حل نمیکرده رو حل نکرده بودم!!!!
ساعت نه و نیم شروع کردیم و ساعت دوازده و نیم جزوه ای رو که استادشون تو کل ترم نتونسته بود درست یادشون بده رو برای همسر توضیح دادم و باز حسرت خوردیم که چرا زودتر اینو نفهمیده بودیم که کلاس خصوصی بذاریم برا همکلاسیاش و کلی کاسبی کنیم! :/
هنوز دلم میسوزه که نرسیدم تمرینایی که استادشون روز آخر براشون ارسال کرده بود رو حل کنم. اما میدونم اونقدر براش جا افتاده که میتونه هر سوالی رو حل کنه ایشالا ^___^
+ خیلی وقتا به فکرم رسیده که برم کتابای کمک درسی ریاضی رو بگیرم و بشینم دوباره سوال حل کنم و فرمولا یادم بیاد و. . الان دارم به برنامه نویسی خوندن و سوالای برنامه حل کردن هم فک میکنم!!! نه اینکه خیلی بی کارم! :))) ولی واقعا برام خیلی لذت بخشه :)
یه حس بیحوصلگی عجیبی پیدا کردم. عصبیم ولی نمیدونم چرا.
یه دوست جدید پیدا کردم اینجا. یه دختر بامزه استان فارسی. هر چند خیلی حرف میزنه، هر چند لابهلای حرفاش گاهی پز جهیزیهشو میده! امادوسش داشتم. چند روزه هی پیام میده بیاین بریم بیرون. این روزا که همسر امتحان داره، ولی بعدشم خب من اونقدر وقت آزاد ندارم که بخوام هی برم بیرون. حس میکنم حتی دیگه نمیشه نقش یه دوست رو داشته باشم!
همسر عصبیه از اینکه صد تا دوربین و مراقب گذاشتن واسا امتحاناشون! میگه گفتن ما به همه نمره قبولی میدیم فقط تقلب نکنین! میگم خب وقتی مطمئنی پاس میشی تقلب چرا؟ میگه بدون تقلب حال نمیده!:/
این روزا خیلی دل نگرانم برای یه دوست
رفیق همسر میگفت دوره جوونیش خیلی خام بوده و معیارای ازدواجش سختگیرانه بوده و. گفتم خب ببین الان معیاراش چیاس که شاید تو دوستای من کسی باشه بهش معرفی کنیم. گفت برام مهمه خوشکل باشه. گفتم اوکی اگه با مساله حجاب مشکلی ندارع چندتا گزینه هست. گفت نههه حجاب داشته باشه. گفتم خب اگه قد براش مساله نیست دو نفرو میشناسم. گفت نههههه قدش نمیخوام کوتاه باشه. گفتم خب اگه اختلاف سنی زیاد ناراحتش نمیکنه یکی هست با این مشخصات. گفت نه میخوام لیسانس داشته باشه! گفتم بپرس معیارای زمان ناپختگیش چی بوده که الان که پخته شده رسیده به اینا؟!
دنبال یار باشید، هیشکی همه معیارای دلخواه رو همزمان نداره. اگه هم پیدا بشه، احتمال اینکه اونم شما رو بخواد خیلی کمه
روزایی که همسر امتحان داره روزای مزخرفیه:/ حوصلم سررفته خب
البته دو تا سبد پر از چوب منتظر رنگ شدنن. و چند تا ظرف منتظر سمباده!!
درباره این سایت